هنگامی که من و شعر نامه هایم

از ابتدای نگاه تو

به انتهای سرزمین تمسخر پرتاب می شویم

دیگر

نه جایی برای ماندن من است

و

نه جایی برای شعرنامه های بی وزنم

گر توان رفتن نیست

باید

شعر سکوت را پیشه خود ساخت.
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/11/25 - 14:59
دیدگاه
fahimeh

حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

1391/11/25 - 15:02
fahimeh

در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

1391/11/25 - 15:07
fahimeh

وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست

1391/11/25 - 15:15
fahimeh

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

1391/11/25 - 15:23
fahimeh

پنهان زهمهمه ی آب



در پیچ رود



گداریست .




دستان من بگیر !



دل در هوای نغمه ی خاموش جنگل است



پیری چه زود می رسد از ره .



وین شام تیره هم که بختک شومی است

1391/11/25 - 15:29
fahimeh

شعر سکوت سرشار از ناگفته هاست"

1391/11/25 - 15:33
fahimeh

من کور شده ای عشق توام /می بینی /نگران نباش /با خط بریل هم می توانم دوستت داشته باشم .

1391/11/25 - 15:39
fahimeh

پنجره ای برای دیدن تو

مدادی برای نوشتن تو

میزی برای اندیشیدن به تو

قایقی برای رسیدن به تو



چقدر به تو وصل میکنند مرا

این درختان قطع شده.

1391/11/25 - 15:45